قصهگویی در شب، نیرنگهای خیاطان را نقل میکرد که چگونه از پارچههای مردم میند. عدة زیادی دور او جمع شده بودند و با جان و دل گوش میدادند. نقال از پارچه ی بیرحمانه خیاطان میگفت. در این زمان مردی از سرزمین مغولستان از این سخنان به شدت عصبانی شد و به نقال گفت: ای قصهگو در شهر شما کدام خیاط در حیلهگری از همه ماهرتر است؟ نقال گفت: در شهر ما خیاطی است به نام «پورشش» که در پارچه ی زبانزد همه است. مغول گفت: ولی او نمیتواند از من پارچه بد. مردم گفتند : ماهرتر و زیرکتر از تو هم فریب او را خوردهاند. خیلی به عقل خودت مغرور نباش. مغول گفت: نمیتواند کلاه سر من بگذارد. حاضران گفتند میتواند. مغول گفت: سر اسب عربی خودم شرط میبندم که اگر خیاط بتواند از پارچة من بد من این اسب را به شما میدهم ولی اگر نتواند من از شما یک اسب میگیرم. مرد مغول آن شب تا صبح از فکر و خیال خیاط خوابش نبرد. فردا صبح زود پارچة اطلسی برداشت و به دکان خیاط رفت. با گرمی سلام کرد و استاد خیاط با خوشرویی احوال او را پرسید و چنان با محبت برخورد کرد که دل آن مرد را به دست آورد. وقتی مغول بلبل زبانی خیاط را دید پارچة اطلس استانبولی را پیش خیاط گذاشت و گفت از این پارچه برای من یک لباس جنگ بدوز، بالایش تنگ و پاینش گشاد باشد. خیاط گفت: به روی چشم! صدبار ترا با جان و دل خدمت میکنم. آنگاه پارچه را اندازه گرفت، در ضمن کار داستانهایی از امیران و از بخششهای آنان میگفت. و با مهارت پارچه را قیچی میزد. مغول از شنیدن داستانها خندهاش گرفت و چشم ریز بادامی او از خنده بسته میشد. خیاط پارهای از پارچه را ید و زیر رانش پنهان کرد. مغول از لذت افسانه، ادعای خود را فراموش کرده بود. از خیاط خواست که باز هم لطیفه بگوید. خیاط حیلهگر لطیفة دیگری گفت ومغول از شدت خنده روی زمین افتاد. خیاط تکة دیگری از پارچه را برید و لای شلوارش پنهان کرد. مغول برای بار سوم از خیاط خواست که بازهم لطیفه بگوید. باز خیاط لطیفة خنده دارتری گفت و مرد مغول را کاملاً شکارخود کرد و باز از پارچه برید. بار چهارم مغول تقاضای لطیفه کرد خیاط گفت: بیچاره بس است، اگر یک لطیفة دیگر برایت بگویم قبایت خیلی تنگ میشود. بیشتر از این بر خود ستم مکن. اگر اندکی از کار من خبر داشتی به جای خنده، گریه میکردی. هم پارچهات را از دست دادی هم اسبت را در شرط باختی.
درباره این سایت