خورشید غروب کرده بود. مرد از فرط خستگی و سرما بی رمق روی زمین افتاد. نیمه شب از شدت تشنگی در خواب نالید. گل ساقه اش را خم کرد و قطره های شبنم را در دهان مرد غلتاند. علف های سبز اطراف مرد رشد کردند تا گرمش کنند و خوررشید صبحگاهی آنقدر بر بدنش تابید تا گرمش کرد. مرد غلتید تا بیدار شود. با این کار علفها را زیر بدنش له کرد و با دستش ساقه گل را شکست و چشمش که به خورشید افتاد گفت: «ای لعنت به این خورشید، باز هم امروز هوا گرم است».

داستان کوتاه آموزنده


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

نگاهی به اخبار هالیوودی منـــــــــــــــــــــــــــــــ وزندگی حسین محمدی خوشرو قهرمان ووشو hossein mohammadi khoshrou شرکت خدماتی و نظافتی رادمان طراحی مدرن اتومبیل دکترسیدمحمودراثی زاده باگیاهان داروئی داملا موزیک یک دانشجوی پزشکی هیوانس کافه پی سی